زندگی دوباره
گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند که در سختی ها باید زیباترین ها را بیافرینند
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش اومدید امیدوارم مطالب این وبلاگ برای شما مفید باشه
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:داستان, :: 16:0 ::  نويسنده : سارا علیزاده

خواب دیدم در خواب باخدا گفتگوی داشتم
خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی
گفتم: اگر وقت داشته باشید
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی بپرسی؟چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد:
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کورکی را می خورند
اینکه سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند
اینکه با نگرانی نسبت به آینده فکر می کنند زمان حال فراموش شان می شود
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند نه در حال
اینکه چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم:
به عنوان خالق انسان ها میخواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟
خداوند دوباره با لبخند پاسخ داد:
یادبگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن بخشش یاد بگیرن
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببیند
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
یاد بگیرن که من اینجا هستم
همیشه

سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:داستان, :: 20:43 ::  نويسنده : سارا علیزاده

سخنان مردی را نقل میکنم که در مراسم تدفین دوستی سخن می گفت.
او به تاریخ های حک شده روی سنگ کور اشاره کرد, از تولد..... تا مرگ.
ابتدا تاریخ تولدش را به خاطرها آورد واز تاریخ بعدی با اشک یاد کرد, اما گفت آنچه بیش از این دو اهیت دارد خط فاصلهء میان این دو تاریخ است(1998-1934)
آن خط فاصله نشان دهندهء دورانی است که روی زمین زندگی کرده است.... و اکنون تنها کسانی که او را دوست داشتند, می دانند آن خط کوتاه چه قدر می ارزد.
مهم نیست چه قدر دارایی داشته باشیم , اتومبیل .. خانه.. پول نقد, مهم این است که چه طور زندگی کنیم وچه قدر دیگران را دوست بداریم . مهم این است که آن خط فاصله را چه طور بگذارانیم.
پس به این خط طولانی و دشوار فکر کنید ....
آیا در این مسیر چیزی هست که بخواهید تغییرش دهید, چرا که هرگز نمی دانید چه مدت زمان برایتان باقی است تا آن را اصلاح کنید.
کاش می توانستیم سرعت مان را کم کنیم تا بفهمیم چه چیزی حقیقی و چه چیزی واقعی است, و سعی کنیم بفهمیم دیگران چه احساسی دارند. و دیرتر به خشم بیاییم , وبیشتر قدردانی کنیم.
اطرافیان مان را دوست بداریم خیلی بیشتر از گذشته . اگر به یکدیگر احترام بگذاریم ,و به هم بیشتر لبخند بزنیم ... ویادمان باشد که این فاصله ء بخصوص ممکن است خیلی کوتاه باشد.
در نتیجه, وقتی درباره ی شما می گویند, و اعمال زندگی تان را بازگو می کنند ... به نحوه ای که خط فاصله تان را گذرانده اید مباهات خواهید کرد.

پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:داستان, :: 16:45 ::  نويسنده : سارا علیزاده
روزی روزگاری کشاورزی هنگام شخم زدن زمین خود صدای عجیبی از لبه ی گاو آهن خود شنید نگاهی به زمین کرد وپس از کنار زدن خاک متوجه صندوقی پر از سکه های طلا در مزرعه شد. این اقبالی بزرگ برای او بود . با خود اندیشید با آنها چه کار کند؟ سرانجام تصمیمش را گرفت که هیچ تصمیمی برای خرج کردن آنها نگیرد .آن صندوق مملو از سکه های طلا یعنی آن گنج گران بها برای امنیت وی در زمان بروز حادثه خواهد بود!!! بنابراین آن را در انتهای زمینش خاک کرد.واین احساس امنیت شخصیت وی را دگرگون ساخت : او از انسانی خشک و سخت تبدیل به فرد آرامی شد دیگر بد خلق و عبوس نبود و فردی دوست داشتنی گشت ومانند قبل ناشکیبا و تند نبود بلکه مبدل به انسانی بردبار شد . و از آن پس زندگی زیبا و خوشی رو تجربه کرد چون می دانست که اگر شرایط سختی برایش پیش بیاید می تواند با تکیه بر طلا هایش با آن مقابله کند .سال های زیادی گشت و یایان عمر کشاورز نزدیک شد . او در آخرین ساعات زندگی اش رازش را با فرزندانش در میان گذاشت و از دنیا رفت. روز بعد فرزندان وی به جست و جوی صندوق پرداختن و آن را یافتن ولی صندوق خالی بود!
نکته جالب توجه در این داستان است که ثروتمند بودن احساس امنیت و خوشبختی را برای پیرمرد به ارمغان نیاورده بلکه فکر ثروتمند بودن باعث رضایت و خوشی او شده بود. توجه کنید: خود ثروت نه بلکه فکر آن!

وقتی فکری در سر دارید که باعث ناراحتی تان می شود به یاد این داستان بیفتید


سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:داستان, :: 22:18 ::  نويسنده : سارا علیزاده

سحر نام تمام دختران دنیاست


سحر جان نکاتی هست که باید بدانی ، هرچند که می دانم می دانی پس هدف از این نوشته فقط یادآوری دانسته های توست.
تمامی انسانها در طول کار و زندگی خود انتظاراتی دارند که برآورده نشده است که اغلب زمینه ساز ناخشنودی های آنان بوده است لذا درصدد برآمدم تا راهی را برای ارتباط بهتر با تو پیدا کنم پس تصمیم گرفتم برایت نامه ای بنویسم .
تا آنجا که می دانم واقعیت مانند هوا می ماند آن را نمی توان تغییر داد و بجای صرف انرژی جهت مبارزه با واقعیتها باید آن را بپذیری و به زندگی ات ادامه بدهی لذا برای این که موضوع را بیشتر برایت روشن کنم از مدیریت فردی شروع می کنم.

 

مدیریت فردی :
همه ما برای زندگی خود برنامه منظمی داریم و اهدافی که درذهن می پرورانیم و تلاش می کنیم که به آنها دست پیدا کنیم لذا دقت کن که نکات ذیل را به خاطر بسپاری
1- هدف خود را تعریف کن
2- هدفت را مجهول و مبهم نگذار و به روشن ترین شکل ممکن آن را برای آینده تعریف کن
3- اقدامات خود را در جهتی قرار بده که به آن هدف برسی
4- کارهایی را که برای رسیدن به اهدافت باید انجام دهی ، مشخص کن
می دانی دخترم زمانی که مشکلات بروز می کنند، اتفاقات غیر منتظره رخ می دهند ، وقتی در جاده ای هستی که همه چیز سربالایی به نظر می رسد ، وقتی پولت کم و بدهی هایت زیاد است ، وقتی می خواهی بخندی و آه می کشی ، وقتی غم و عصه هایت زیاد است و می خواهد تو را به زیر بکشد چه می کنی؟ آیا فریاد می زنی، آیا رها می کنی و می روی در پی سرنوشت ، واقعا چکار می کنی؟


اگر لازم است کمی بیاسای ولی تسلیم نشو زیرا زندگی پر از فراز و نشیب های فراوان است و این موضوعی است که گهگاهی اتفاق می افتد و چه بسیار کسانی که شکست خوردند در حالی که با کمی مداومت می توانستند پیروز شوند . تنها کسانی موفقیت را درک کردند که تسلیم نشدند هرچند سرعتشان کم بود هرچند گامهای ایشان کند بود زیرا آنان فقط به رسیدن فکر می کردند رسیدن به آنجایی که باید می رسیدند .


دخترم باید بدانی که زندگی یک سفر است و هر بخش از آن یک سفر کوتاه اما در نوع خود کامل . از یک نویسنده ناشناس می خواندم که زندگی را این گونه تفسیر کرده بود که چه سخت است رفتن و چه سخت تر از آن است که پاهایت زخمی و کوله ات پر از مشکلات باشد ولی سخت تر از آن این است که ندانی به کجا می روی .


حتما ً سؤال خواهی کرد از کجا بدانم باید کجا بروم. نمی دانم آیا کتاب آلیس در سرزمین عجایب را خوانده ای یا خیر ؟ آلیس وقتی در سرزمین عجایب گم شد تقاضای کمک کرد و گربه به او گفت به کجا می خواهی بروی ، آلیس گفت نمی دانم ، گربه گفت پس فرقی نمی کند به کجا بروی . پس دقت کن به کجا می روی ، با کدامین پا می روی و به کدام سو می روی زیرا مسافری در شهری غریب بدون داشتن نقشه گم می شود.


پس باید مسیر زندگی ات را مشخص کنی ، هدفت از طی این مسیر زندگی چیست و این را بدان که هیچ ثروتی در تپه های قدیمی یافت نمی شود ثروت در یک قدمی ماست خوشبختی در نزدیکی ماست ، فقط باید چشم باز کنی و ببینی .


دقت کن چه عینکی از پیش داوری ها بر روی صورت تو قرار گرفته است ، اسیر کدام رنگی و چه رنگی را برای ادامه مسیر انتخاب کرده ای ، خشم ، نفرت ، جنگ ، صلح ، دوستی و یا آشتی ؟ آیا هیچ اندیشیده ای که کدام را انتخاب کرده ای و یا از کدام یک از آنها در حال استفاده هستی؟ قبل از هرچیز و هر انتخاب کمی استراحت کن تا بتوانی در حین عبور از صخره های زندگی با فکر عمل کنی تا به واهه های پر از آب و خوشبختی برسی . پس عجله نکن کمی بیاسای و اندیشه کن.  

سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:داستان, :: 20:25 ::  نويسنده : سارا علیزاده

دو تا دانه  توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند

 

دانه ی اولی گفت : من میخواهم رشد کنم من میخواهم ریشه هایم را هرچه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته ی زمین بالای سرم پخش کنم من میخواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم من میخواهم گرمای آفتاب را روی صورتم و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم.. و دانه روئید.

 

دانه ی دومی گفت : من می ترسم اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم نمیدانم که در آن تاریکی با چه چیزهای روبه رو خواهم شد اگر از میان خاک سمت بالای سرم را نگاه کنم امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شدند و ماری قصد خوردن آن ها را کند؟

تازه اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل ننشینند احتمال دارد بچه ی کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد .نه , همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود . ودانه منتظر ماند

 

و مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کندو کاو زمین بود دانه را دید و در یک چشم برهم زدن قورتش داد

 

آن عده از انسان ها که از حرکت و رشد می ترسند به وسیله زندگی بلعیده میشوند

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید





.


parsskin go Up

.